یک انسان



لیستو اسکرول میکنم،"میم"؟ نه اونقدر دور شدیم که دیگه نمیشه باهاش حرف زد

"ز"؟ نه واقعا

"ر"؟ نه اون نمیگه،منم نمیگم

"میم2"؟ هنوز یکم راحت نیستم باهاش

"د"؟ نه،بعد اون قضایا ترجیح دادم فاصله حفظ بشه.


و بله اینا پنج تا دوست صمیمیم بودن.

و هربار تهش به این نتیجه میرسم خودم با خودم معضلاتمو حل کنم و حرف بزنم ،خیلی بهتره


لیستو اسکرول میکنم،"میم"؟ نه اونقدر دور شدیم که دیگه نمیشه باهاش حرف زد

"ز"؟ نه واقعا

"ر"؟ نه اون نمیگه،منم نمیگم

"میم2"؟ هنوز یکم راحت نیستم باهاش

"د"؟ نه،بعد اون قضایا ترجیح دادم فاصله حفظ بشه.


و بله اینا پنج تا دوست صمیمیم بودن.

و هربار تهش به این نتیجه میرسم خودم با خودم معضلاتمو حل کنم و حرف بزنم ،خیلی بهتره


4 سال پیش،هیچوقت فکرنمیکردم اینقدر ذایقه ام عوض بشه که زیتون سبز دم دستم باشه و دونه دونه بردارم بخورم.به واقع زیتون جزو چیزایی بود که اصلا دوست نداشتم.مثل همه ی چیزایی که تا 3 سال پیش دوست نداشتم و الان میخورم.

واین مدل تغییرات تنها نمونه ی کوچکی از تغییراتی هستن که در طول زمان برای آدمها ایجاد میشه،بدون اینکه ادم حواسش باشه و اصلا متوجه بشه که چه اتفاقی داره واسش میوفته.


پ.ن:داریم به قسمت دوست نداشتنی تغییرات میرسیم.

پ.ن:ادما و چیزایی که تو این 5 ترم دیدم،چیزایی بود که باید اتفاق میوفتاد.به واقع حتی تجربیات بد هم دوست داشتنی ان.

پ.ن::| و بله،با چالش های شب یلدا مواجهیم.بریم خونه و اوقات ب بطالت بگذرانیم؟بمونیم دانشگاه و یک جمع دوست نداشتی روبخاطر بقیه تحمل کنیم و یا حتی بمونیم یونی و دوستان رو بپیچونیم؟ و خب لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.

پ.ن:اگر از همیار97 ایا بودن ما بپرسید،باید عرض کنم هرروزی که میگذره،ورودی های عزیز رو در یک وضعیت ن چندان خوب میبینم.مثلا امشب که مهراسارو در وضعیت غیرجذابی دیدم


1-اصولا معتقدم کمک کردن به ورودی های جدید از وظایف سال بالایی هاست و حرکت اولیه دراین جهت اقدام برای همیار شدن بود.یکی دوماه بعد وقتی یکی از بچه ها گفت مشترکا TA برنامه نویسی بشیم، n تا دلیل چیدم که وقت ندارم و یادم نیست و واحدام سنگینه و فلان و بهمان و بیشتر که فکرکردم به این نتیجه رسیدم بعد از4-5 ترم از پسش برمیام وبرای تنها تی ای شدن اقدام کردم شدم تی ای برنامه نویسی سرویس(برای رشته هایی غیراز کامپیوتر و برق) که تاالان به علت ناهماهنگی اساتید گرامی در تدریس،هردفعه انگار از جنگ برگشتم.

2-"میم2" شد تی ای برنامه نویسی برقیها( ورودی های97) و خب برحسب رفاقت و خالی بودن تایم،قرارشد من هم برم کمکش(هرتایم دوتا تی ای داره که جوابگو نیست)  تااینجا همه چیز خوب و اوکیه و من واقعا دوست دارم چیزایی که بلدمو به ادما یاد بدمنکته اینجاست که استاد این درس مشهوره به سختگیری و بد نمره دادن( به طور کاملا له کننده) و هردفعه یک سری 5 تا7 تایی سوال برای 1 ونیم ساعت داریم(کاملااا فرسایشی). 

3- یکی از ترسهایی که وجود داره برای معلم یا استاد شدن، ترس از اجحاف و حق الناسه.ترس ازاینکه چه از لحاظ نمره و چه از لحاظ آموزشی اجحاف بشه در حق کسی.و در چهارمین هفته از این جلساتی که تی ای هستم،این ترس داره رشد میکنه.چه موقع دیدن سوالای خسروی فرد(همون استاد سختگیره برقیا) و چه موقعی که قراره سرکارگاها چیزیو توضیح بدم.که اگه نفهمن چی میگم،اگه چیزی یادنگیرن،اگه اشتباه چیزی بگم،اگه بپرسن بلد نباشم،اگه کم کاری کنم،اگه سختگیری بی جا داشته باشم،و هزار تا اگه ی دیگه.امشب وقتی دیدم ایده ی خاصی درمورد یکی از سوالا به هیچ وجه ندارم این ترس به اوج خودش دراین 4 هفته رسید و فقط امیدوارم آخرش با حس رضایت ترم تموم بشه.


4-شدم مثل این مامانا که درتلاشند کمبودایی که بوده واسشون،واسه بچه هاشون نباشه.همیار خوب بودن،تی ای خوب بودن از جمله آمال مهم این ترمن.

*عنوان اسم گروه تی ای های برنامه نویسی استاد خ.ف


اولای ماه مبارک با بچه ها رفتیم بیرون حال و هوامون عوض بشه.

دو ساعتی تو شهر گشتیم(اصولا ما وقتی بیرون میریم بیشتر علاقه به پیاده روی داریم. اونروزم جهت وقت گذروندن از مغازه های چارباغ گرفته تا شهر کتاب همه رو گشتیم به صورتی که له بودیم اون اخریا) و افطار گفتیم میریم حاج میرزا(یه رستوران سنتی نزدیک میدون نقش جهان) 

از سپه داشتیم پیاده میرفتیم برسیم به میدون که یجایی یه آقای مسن و مرتب جلومونو گرفت و ازمون خواست 2-3 تومن بهش کمک کنیم.دقت کنین این آقا خیلی ظاهر موجه و مرتب و موقری داشتن و اصلاا بهشون نمیومد به 2 تومن ما احتیاج داشته باشن.

مثل همیشه من و مهربان نقد نداشتیم و همینطور خجالت زده سعی میکردیم جیبای هرسه تامونو بگردیم بلکه نقد پیدا بشه که "ر" ای که همیشه نقد داره کیفشو باز کرد.ماهم سریع یه دویی درآوردیم و دادیم به آقا و رفتیم.

در حالی که همه مخصوصا " ر"  در حالت low battery بودیم،در حدی که "ر" به اون پر حرفی اصن صداش در نمیومد، داشتیم میرفتیم که برسیم به مقصد موردنظر که "ر" پاش گیر کرد به یکی از جدولا و کاملااااا بدون اغراق اگه مهربان نگرفته بودش،رفته بود زیر ماشین.همینقدر یهویی و جدی و خطرناک. و ما اونروز فقط داشتیم خداروشکر میکردیم که خطر رفع شد.

بعدها یبار دیگه داشتم به اون آقا و این قضیه فکرمیکردم و واقعااا ایمان آوردم یه بنده مثل "ر" چقدررر میتونه پیش خدا عزیز باشه.عزیزتراز خیلی از ماهایی که فقط تظاهریم و به خیال خودمون بنده ی دیندار خدا.


پ.ن:این دختر یجوریه که اگه درست حسابی نشناسیش واقعاااا فکرمیکنی اصلا تو فاز نماز روزه و مسجد و محرم و شب قدر نیست.و حتی مورد داریم که وقتی شنیده این دختر هرسال مصره روزه هاشو بگیره،کاملا متعجب گفته اصلااااا بهت نمیاد. درسته یجاهایی حرص میخورم از دستش ولی بااون شرایطی که بزرگ شده واقعااا عالیه.ینی اگر اعتقادی هم به چیزی داره واقعا داره.



دریافت
عنوان: شب دهم


8:21 شب تو نمازخونه ی دانشکده تمومش کردم.

قرار بود استراحت یکساعته ی بین درسام باشه که نشد تاآخرش بذارمش زمین.

کافه پیانو


با "ر" و مهربان یکی از روزایی که رفته بودیم که مثلا خوش بگذرونیم که گویا چهارشنبه سوری هم بود و سرراه رفته بودیم یک کتابفروشی که کتابای چاپ قدیم و بدون سانسور میفروشه، خریده بودمش.


داشتم فکرمیکردم چرا کسی که بتونم با ذوق بلافاصله بعد از تموم کردن کتابم بهش پیام بدم و باهاش درمورد داستان کتاب حرف بزنم اطرافم نیست؟چرا اطرافیانم یااونقدر کتاب خون نیستن که واسشون جذاب باشه یا اونجوری نیستن که من پیام بدم و بلافاصله جواب بگیرم یا اصلا تمایلی برای صحبت باهاشون ندارم.



سال جدید خیلی ملو ومعمولی شروع شد،حتی عوض شدن خونه هم تاثیری در معمولی بودن و عادی بودن روزهای عید نداشت.و حتی تر اتفاقا یکی از دلایل معمولی جلوه کردن روزها، همین عوض شدن مکان و اخت نبودن باهاش بود. دروغ چرا،هنوز نمیتونم این خونه رو به عنوان خونه ی خودمون قبولش کنم.در واقع بخوایم نخوایم بعد از 15 سال زندگی تو خونه ی قبلی ، کنار اومدن بااینجا زیاد اسون نیست.در واقع زمان میبره تا حسها سر جای خودشون قرار بگیرن.که بااینجا هم خاطره پیدا کنیم.

در 37 امن روز از سال جدید،وقتی که "ر" و "میم2" رو از یک هفته قبلش با هزار جور بحث و قهر و این قضایا راضی کردم که بدون من برن نمایشگاه، ساعت 5:04 صبح جمعه نشستم داخل هال،لپ تاپ روی پامه و اپیزود بیستم رادیو دیو پخش میشه و من خسته و بیحال از سرماخوردگی نه ای که 3 روزی هست منو درگیر خودش کرده بجای کامل کردن داکیومنت مربوط به پروزه ی مهندسی نرم نشستم وبلاگ میخونم و مینویسم و در واقع از سر شب هرکاری کردم بجز تموم کردن این داکیومنت کذایی که به ددلاین نزدیکه و استاد بسیار حساسی داره. و البته دارم فکرمیکنم این ترم چطور خواهد گذشت؟برای سه نفرمون و البته بیشتر نگران اون دوتام تا خودم.

این اپیزود رادیو دیو یه پادکست درمورد سفر کردن حرفه ای و کشف و دیدن دنیاس و دارم فکرمیکنم شرایط ایده آل من میتونه یه زندگی کمپ گونه باشه،البته با یدونه لپ تاپ و مودم بی سیم اینترنت.شاید این دوتا یکم با هم تضاد داشته باشن.ولی خب زندگی بدون کار کردن و فعالیت اجتماعی کمی سخته(از لحاظ روانی) و خب حس بی مصرف بودن به من القا میشه.

در 20 سال و 8 ماهگی دارم فکرمیکنم دلم میخواد بقیه ی زندگیمو چیکار کنم؟ و در واقع شاید در 18 سالگی برنامه ی مشخص تری برای زندگی داشتم، بدون شک و نوسان و الان اتفاقا ی اخیر بهم فهموند راه درازی برای خودشناسی و مشخص کردن پلن های زندگیم دارم.


پ.ن:انگار اتاق میخ داره،نمیتونم تو اتاق بشینم به کارام برسم.باید بیام توی هال و وقتی روز بقیه تموم شد،من روزمو شروع کنم.گویا تایم خونه و خوابگاه متفاوته.

پ.ن: دارم به یکسال پیش فکرمیکنم.چقدر همه چیز عوض شده.

پ.ن:وقتی "ر" گفت معید واسطه شده که باهات صحبت کنم با فلانی(دوست صمیمی معید و دوست "میم2"  که فقط یبار منو دیده بود و گمونم دو بار اینستاگرام استوری ریپلای زده بودم و هم صحبت شده بودیم) اشنا شین،از تعجب شاخ دراوردم.


برای دومین بار در بهار سرماخوردم.نمیدونم چطور ولی یکروز صبح بیدار شدم وحس سرماخوردگی داشتم و اینبار قرص خوردن و خوابیدن هم اثر نکرد و ویروس پیشرفت کرد و مجبورم کرد برای زودتر خوب شدن برم دکتر.و قسمت جذاب بهداری رفتن،دکترش بود که وقتی  "ر" رفت واسم از پذیرش برگه ی ویزیت بگیره وقتی اومد فقط گفت دکترش اونی که بدت میاد نیست و خب من هم دیگه مهم نبود برام که دکتر کیه.همین که اون دکتر مسخره نبود کافی بود برام.وقتی برگه رو گذاشتم رو میز دکتر یه نگاهی به اسمم انداخت و گفت شما کامپیوتر میخونی؟ منم چون تقریبا پیش همه ی دکترای بهداری اومده بودم(فکرکنم همش هم به دلیل سرماخوردگی:|) گفتم احتمالا یبار رشتمو پرسیدنو گفتم و یادشون مونده،بی تفاوت گفتم بله.معاینه کرد و قبل از نوشتن نسخه رفت سوابقمو دید و بعد از گفتن اینکه همشم که بخاطر سرماخوردگی اومدی بهداری،گفت عه یادم اومد.دوسال پیش امتحان ورزش داشتی اومدی پیشم داروی فلان و بخور بهمان تجویز کردم بعد منکه هنوز ذهنم درگیر سرماخوردگی بود گفتم ببخشید فامیلیتون چیه؟اونم با یه لبخند ژد برگه ی ویزیتو نشونم داد که دیدم عهههه این دکتر فلانی دوست نزدیک فلان همکلاسیمه("ح" که یه مدت خیلیی باهم دوست بودیم) و گفتم عه شما که رفته بودین.گفت کجا؟ گفتم نمیدونم "ح" گفته بود رفته بودین نمیدونم یادم نمیاد کجا و اونم بعد از تایید و زدن لبخند زد دیگه،گفت اره یکماهه برگشتم( :|اخرشم نفهمیدم کجا رفته بود) .نمیدونم چرا و چی باعث شد ولی واسم جالب بودن دیدن دکتر.
(اینجای متن ساعت 2:28 دقیقه نیمه شبه و من یادم رفته برای چی اصلا اومدم که بنویسم. و درحالی که با "میم2" حرف میزنم،حس درماندگی دارم.)

(اینجای متن 3:11 دقیقه اس.دیگه حالم داره از اطرافم بهم میخوره و دلم میخواد همه چیزو رها کنم و ادمای اطرافمو عوض کنم.شاید مردم یادشون میره که ادما ظرفیت مشخصی دارن)

گل آفتابگردون


خیلی وقت بود دوست داشتم اون اتفاق بیوفته ولی میدونستم که احتمالش خیلییی کمه و امیدخاصی نباید داشته باشم،تااینکه دیشب جرقه هاش خورد و خیلییییی زیاد خوشحال بودم.ولی نمیدونستم کار درستیه یا نه.بخاطر همین سعی کردم بسپرمش دست خدا.

امروز ولی فهمیدم عامل اصلی ای که میتونست اون اتفاقو رقم بزنه،داره از بین میره(حداقل موقتی بسیااااااااار کمرنگ میشه). نمیدونم به صلاح نبوده یا باید برای اتفاق افتادنش صبر کنم.

 

پ.ن:عیدتون مبارک.ان شاالله همیشه امام علی(ع) دستمونو بگیره

پ.ن:دعاکنیم برای اتفاقای زندگی همدیگه


پارت 1 :  تابستون که "میم" خونمون بود،ییبار سر سفره بحث کربلا و اربعین شد."میم" گفت مامانش اینا میگن اربعین نه و امن نیست و فلان و بهمان و مادر گرامی بنده هم فرمودن اره کربلا که تنهایی اصلا(با دانشگاه هم بنظرشون تنهایی رفتنه) و یا باهم میریم یا ایشالا با شوهرت و خب اینجا بود که متوجه شدم مامانم هرجارو بذاره تنها برم(البته در این باب هم باید عرض کنم تو شهر مقصد باید بالاخره یکی باشه که خیال مادر ما راحت باشه)،رابعینو نمیذاره بااینکه من از پارسال ده ها بار گفتم " میم2" رفته و تو چرا تعارف نزدی که دخترم ایا تو نمیخوای بری؟

البته مشکل من فقط مامانم نیست.جمیع خانواده بجز اخوی کوچیکه( که بنده خدا واقعا ادمی نیست که دراین حجم نگران باشه و به نسبت بیشتر از بقیه معتقده من از پس خودم بر میام و دیگه بزرگ شدم) معتقدن که راهیان نور و کربلا تنها به هیچ وجه(و لازمه که دوباره ذکر کنم از نظرشون با دانشگاه رفتنم تنها محسوب میشه؟) و خب همه ی اینا باعث شد وقتی اطلاعیه های دانشگاهو دیدم،اصلا به رفتن فکرنکنم و حتی داشتم فکرمیکردم من این ترم خیلی زیاد و ناجور واحد برداشتم و باید بشینم سر درسم.

 پارت 2 :  پریشب داشتم با " دوست معید" صحبت میکردم در مورد برنامه ی اربعینشون توی دانشگاه و ایده برای کلیپشون و این قضایا.داشتم از طلبیده شدن میگفتم که دفعه ی قبل چقدر الکی الکی راهی شدم بدون اینکه یک دهم اشتیاق الانو داشته باشم و الان هی همه میرن هی من حتی نمیتونم عزاداری محرم برم و داشتم فکرمیکردم "دوست معید"و  اکیپشون حداقل سال سومشونه که اربعین میرن،"میم" بااون همه سختگیری مامان باباش،امسال داره میره، "میم2" سال سومشه که میخواد بره. و من هنوز اینجام

 

پارت 3 : امروز سرکلاس نشسته بودم که یک شماره از دانشگاه زنگ زد،بعد کلاس زنگ زدم و گفتم بامن تماس گرفته بودید، فلانی ام. دختر پشت تلفن گفت از بسیج تماس میگیرم.برنامه ی سفر اربعین داریم.نمیاید؟ منم ناامید گفتم نه خانواده معتقدن یا با خودمون یا نه.نگرانن و این چیزا.اون بنده خدام ابراز همدردی کرد و با التماس دعا تلفنو قطع کردیم.


پارت 4 : رسیدم خونه.نمیدونم چیشد که یهو به این فکرکردم که الان دلم میخواد تلاشمو برای رفتن بکنم .رفتم پاسپورتمو نگاه کردم.تاریخ انقضاش تا مرداد بود. به "ر" و "میم2" گفتم معضلاتمو.زیاد نتیجه ای نگرفتم.اونام اینروزا زیاد حوصله ندارن.به "میم" گفتم.انلاین نشده هنوز ولی خب اونم زیاد حوصله نداره که بتونم دراین مورد باهاش حرف بزنم.به مامانم گفتم اجازه میدی برم؟و بعد از کله پیچوندن و جواب ندادن و نه گفتن با خنده و فلان،گفت اگه بگم نرو ناراحت میشی؟منم یه قهر تصنعی کردم و بامسخره بازی اومدم تو اتاق که نفهمه ناراحت شدم .


پارت 5 : نه میتونم قیدشو بزنم نه میتونم برم.برزخ مسخره ایه.


پ.ن:دلم باهاشون صاف نمیشه.نمیدونم چرا ولی فقط کافیه بهم بگن بالای چشمت ابروعه.سریع ناراحت میشم ازشون.خوشحالم که خونه ام.خوشحالم که کمتر میبینمشون،خوشحالم که ادرس وبلاگمو ندادم بهشون.خوشحالم که از حصارم دارم دورشون میکنم.


پ.ن:"میم2" سه روزه که داره میره دنبال تمدید پاسپورتش و هرروز یه بهانه ای.امید داشته باشم به به موقع تمدید شدن پاسپورتم؟

پ.ن:یجوری هی  سرمامیخورم و سرفه میکنم که حس میکنم نصف ریه هامو از دست دادم


ادمی رو تصور کنید که تاحالا چندبار پاش رفته تو جوب کنار خیابون(یبار که اساسی افتادم تو جوب های سنگی کنار میدون امام و قشنگگگ تا چندوقت میلنگیدم) و در راه رفتن روزمره ممکنه به مانع های فی داخل پیاده رو بر بخوره و یکم کبود شه(:-)) البته در باب کبودی که حرف بسیاره)  اره خلاصه این ادمو تصور کنید که تازه دوچرخه سواری یادگرفته و 6-7 عصر که هنوووز خیابونای اصفهان شلووووووغن، رفته تمرین کنه:-S :-S 

.

.

.

.

:-)) احتمالا تاالان فکرکردین سیاه و کبود و خونی و اینجوری رسیدم خونه ولیییی نه،سالمم،صرفا کبودی های جزیی دارم.اره خلاصه این موفقیت رو به همه تبریک میگم:-)) 


در 21 سالگی،وقتی شیراز بودیم،یروز رفتیم تیغ خریدیم و وایسادیم توی حموم و "میم 2" و "ر" همه ی موهامو زدن،با قیچی و تیغ.دوساعت درگیرش بودیم.و حالا از نتیجه راضی ایم.البته مقنعه سرکردن سخته خیلی برام ولی کنار میام.
"میم2" هی به سرم نگاه میکنه، هی با یه نگاه اندوه باری میگه موهاتو دوست داشتمنمیدونم چجوری دلشو داشت 2 ساعت وایساد برام تیغشون زد.

پ.ن:یکبار برای همیشه شجاعت به خرج دادم و ریسک کچل بودن به معنای واقعی رو پذیرفتم.همونجوری که چندسال پیش یکبار برای همیشه شجاعت به خرج دادم و موهایی که هیچوقتتتت از یه حدی کوتاه تر نمیکردم رو کوتاهترین مدل دخترونه ای که میشد زدم.
پ.ن:یکهفته دیگ میرم خونه و احتمالا مامانم گردنمو میزنه وقتی ببینه.
پ.ن:تاالان،"ر"، "میم2" و "میم" میدونن فقط


بولت ژورنال به زبان ساده یک دفتر نقطه ای هست(خط دار نیست،خالی هم نیست) که برای برنامه ریزی و مکتوب کردن و ردیابی حالت ها و برنامه ها و اهداف و عادت ها به کار میره(و هرچیز دیگه ای هم میتونید داخلش بذارید) [لینک برای اطلاعات بیشتر رو ان شاالله هرموقع اینترنت درست شد میذارم]

من تا قبل از کنکور اصلا اهل برنامه ریزی مکتوب نبودم،دوران کنکور برنامه ی درسی رو مینوشتم که خوب بود بنظرم بعدتر ولی رهاش کردم  و به زندگی قبلی بازگشتم.
سال دوم دانشگاه بطور کامل با بولت ژورنال آشنا شدم ولی یه اشکالی وجود داشت،نقاشی و طراحیم اصلاااا خوب نبود و این باعث شد از خیرش بگذرم و به برنامه های ساده ی گه گاهی اکتفا کنم و تقریبا دوسال در حسرت بولت ژورنال بودم،تااینکه اخرای مهر امسال،"ز" مهمون بود خونمون و بولت ژورنالشم اورده بود که نشون بده بهم و خب واقعیت اینه که اونم نقاشیش اصلا خوب نیست و بولت ژورنالش اصلا نقاشی نداشت ولی یک بولت ژورنال واقعی بود.همون روز باهم نشستیم دفترچه ی برنامه ریزی(یک دفتر کوچیک بدون خط اما با طرح هایی در حاشیه که بعد کنکورم هدیه گرفتم) من روهم به یک نیمچه بولت ژورنال تبدیل کردیم و من خوشحال ترین بودم.
امروز که یادم اومد ماه جدید شروع شده،دفترچمو اوردم و برای ماه جدید جدول کشی کردم و برنامه های ماهانه و هفتگی رونوشتم و بعدش دیگه خبری از استرسهایی که داشتم برای کارهایی که این هفته ی تعطیل انجام ندادم،نداشتم.

پ.ن: "میم2" طراحی و نقاشیش خیلی خوبه."ز" داشت میگفت مجبورش کن کارایی که دوست داره رو انجام بده که مشغول باشه و حالش بهتر بشه.یاد بی هنریم افتادم و یاد بولت ژورنال بدون نقاشیم.به "میم2" گفتم بعد امتحانا بیا واسم بولت ژورنال درست کنیم.خوشبختانه قبول کرد.

پ ن: این ترم که بطرز وحشتناکی واحد و کار ریختم سر خودم،کاملا تاثیر برنامه ریزی مکتوب رو دیدم.کاملاااا

پ.ن:اوصیکم به برنامه ریزی دقیق و مکتوب
پ.ن: pumpkin.blog.ir تنها مطلبش درمورد ساخت بولت ژورناله


 وَعَسَىٰ أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ

 ﻭ ﺑﺴﺎ ﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺧﻴﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻭﺑﺴﺎ ﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ; ﻭﺧﺪﺍ [ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ] ﻣﻰ  ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰ  ﺩﺍﻧﻴﺪ .(٢١٦) بقره

 

گاهی سر چیزایی که شک دارم،به یاد این ایه میوفتم و سعی میکنم اصرار زیاد نکنم به چیزی که دوست دارم


چهارشنبه هام خالیه،کلاس ندارمبالاخره در ترم 8 به این درجه رسیدم.

امروز بخاطر کارای ترمیم "ع" رفته بودم دانشکده که بتونم یه درس اختیاری که مدیر گروه و استادش نمیخواستن درسو به کسایی که تو انتظار درسن و گرایششون مربوط به اون درس نیست،بدن.که خب "ع"  هم قاعدتا جزو همین دسته بود.اولش کاملا در حالت پاس کاری بودم.استاد میگفت مدیر گروه،مدیر گروه میگفت استاد، اینجای داستان تصمیم گرفتم برم خیلی جدی و اساسی تلاشمو برای مذاکره و راضی کردن استاد بکنم.تو دفترش که داشتم سعی میکردم متقاعدش کنم که این دوست من باید این درسو برداره،یجایی گفت خوش بحالش که چنین دوستی داره.نمیدونم اینجور وقتا چی باید گفت،فقط لبخند زدم وبه تلاشم ادامه دادم.و دوباره یجای دیگه ی بحث یک تعریف این چنینی شنیدم[بخاطر غلظت پیگیر بودنم] و خب دوباره لبخند زدم.

در اخر استاد یکم نرم شد که بهش فکرکنه و با مدیرگروه م کنه،بعدش اما رفته بود و گویا مدیر گروه تصمیم گرفته بود درسو باز کنه و "ع" وجماعتی کامپیوتری که اختیاری کم داشتن،تونستن درسو بگیرن.و خب اینجای داستان من قطعا خیلی خوشحال بودم.چون "ع" کارش راه افتاده بود و البته چون تونسته بودم به یکی که از قضا دوستم هم هست،کمک کنم.

سرشب دوباره یاد حرف استاد از ستایش دوست خوب و این قضایا افتادم و البته یاد حرفای مشاوری که اون دفعه رفته بودم.مشاور میگفت ادما هرکار خوبی میکنن،بخاطر خودشونه.شاید نیتشون خیرخواهانه و اینچیزا باشه ولی در اخر اگه لایه های پایین تر رو ببینیم،بخاطر خودشونه،مثلا گرفتن حس خوب یااینچیزا.داشتم فکرمیکردم چنددرصد از کارایی که میکنم برای بقیه، حداقل تا دوسه لایه ی اول،بخاطر خودم و حس خوب گرفتن خودم نیست؟چقدر واقعا دوست خوبی ام و بخاطر دوستام کمکشون میکنم،نه بخاطر حس خوب گرفتن خودم؟ چقدر لایق تعریفای دکتر "میم" ام؟ 

 

پ.ن:دوترم پیش این درسو دکتر "ب" که تازه ترم اول استاد شدنش بود تدریس میکرد و خب من حذفش کردم همون ترمیم چون استاد جلسه ی اول مارو ترسوند.این ترم یعد از دوتا درس با دکتر "ب" دارم فکرمیکنم شاید دکتر "ب" رو به دکتر"میم" که خیلی خفن تره،ترجیح بدم.حتی اگه بلد نباشه استاد باشه. 

 

پ.ن:به لحظات ملکوتی خواهر شوهر شدن نزدیک میشویم.

پ.ن:تعطیلات بین دوترم با "میم2" و"ر" رفتیم مسافرت.که خستگیامون در بره.که استراحت کنیم.ولی حس میکنم بدتر خسته شدم و یه مسافرت دیگه باید برم که بشوره ببره.


پریشب اینستاگرام استوری گذاشته بودم که اولین باری که منو دیدین چه فکری درموردم کردین.میخواستم ببینم واقعا از دور بنظر ادما چجوری ام.

جوابایی که گرفتم خیلی جالب بود.خیلی.اکثرا اون اول فکرمیکردن اصلا نمیشه با من ارتباط گرفت و یجورایی یه ادم خودبگیر(کسی که خود را در برابر دیگران میگیرد) هستم.درصورتی که من ذاتا اصلا چنین ادمی نیستم.در واقع از دور اصلا اون ادمی که هستم بنظر نمیام انگار(تا پارسال اینجوری بود.امسال یکم سعی کردن فرندلی تر باشم باادمایی که هنوز دوست نیستم باهاشون)

استوری



پ.ن:صندوق بیان از کار افتاده؟چرا نمیشه استفاده کرد؟


یادمه چهارم دبیرستان بودیم.برای درس خوندن میرفتیم کتابخونه با "ژ" .اونایی که میومدن هم آشنا بودن تقریبا همه و یا تو اون مدتی که میرفتیم اشنا شده بودیم.اون موقعها "ژ" علاقه ی خاصی به حضرت اباالفضل (ع) داشت. نزدیکای 3 شعبان گفت میای به مناسب این سه تا ولادت شیرینی بدیم تو کتابخونه؟ منم که خراب رفاقت.قبول کردم.صبحش زودتر رفتیم یک سینی شیرینی خریدیم و پخش کردیم.و خب لازمه اشاره کنم ذوق مرگ بودیم؟

سال بعدش من رفته بودم دانشگاه.نمیدونم از کجا به سرم زد که دوباره اونکارو بکنم.اون موقع ها خوابگاهی بودم.رفتم از شیرینی فروشی داخل دانشگاه یدونه سینی کوچیک خریدم و بردم سرکلاس دکتر محمودزاده.اون موقعها یکم خجالتی تر بودم و فقط گذاشتم رو یکی از صندلیا و یکی از بچه ها بانی خیر شد و پخشش کرد.

سال بعدترش چون دوسال قبلش انجام داده بودم و چون بنظرم این سه تا ولادت خیلی ناشناخته بودن دوباره قصد کردم انجام بدم.اینبار شکلات خریدم و یکی از بچه ها کمکم کرد سر کلاس دکتر نبی پخش کنیم(:)))) جعبه های شکلات یجووووری پک شده بودن که هر لایه رو که باز میکردیم،یه لایه ی دیگه پیدا میشد)

پارسال با همون استدلال سال قبل رفتم یکی از شیرینی فروشی های دروازه تهران و یه جعبه از اون کوکی چیپسی هایی که تازه "ر" کشف کرده بود خریدم و باز سرکلاس دکتر محمودزاده پخش کردم .(بماند که هفته بعدش یکی از بچه ها یه جشن تولد سر همون کلاس راه انداخت در حدی که استاد میخواست خفش کنه).البته یجوری اضافه اومد که سر دوتا کلاس دیگه به علاوه ی یسری بچه های دانشکده هم پخش شد.

امسال ولی به قدری تاریخ از دستم در رفته که عصر که مامان پرسید فردا چخبره،طبق استوری های اینستاگرام گفتم ولادت یکیه ولی نمیدونم کی.بعدش که تقویمو دیدم خیلی دلم سوخت که امسال اینقدر هیچکاری نمیتونم بکنم.یاد سالهای قبلش افتادم ،چقدر الکی الکی شروع شد و ادامه پیدا کرد.

 

+عیدتون مبارک

++سال نوتون مبارک


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها